دوچرخه ی صورتی

ساخت وبلاگ

مثل دخترک روستایی که قرن ها پیش رفت از سر چشمه آب بیاورد و دیگر کسی او را ندید ،مثل سربازی که سالها پیش رفت برای خدمت و دیگر بر نگشت ،مثل قاصدکی که ساعتی قبل با نسیم به آسمان رفت و از چشم پنهان شد

گاهی خودم را لا به لای خاطرات جا می گذارم،گم می شوم ،گاهی ساعت ها خودم را پیدا نمی کنم

اینبار هم در انتهای کوچه پس کوچه های شهر،در خانه ای کلنگی که درخت یاس روی دیوارش لم داده و یک درخت سیب بلند قامت درست وسط حیاطش ایستاده ،گم شدم

لباس عروس سفیدم را پوشیده ام،ایستاده ام لبه ی پنجره ی قدی طبقه ی دوم،زل زده ام به درخت سیب و آرزو می کنم هرچه زودتر سیب هایش برسند تا دست دراز کنم و سیب سرخ بچینم..

مادر اما میز تولدم را می چیند. مادر از امروز جوان تر است

(دلم برای جوانی اش تنگ می شود)

مادربزرگ می گوید از بالای طاقچه بیا پایین می افتی،نگاهش می کنم دارد مدیریت می کند برای میهمانی تولدم چیزی کم و کسر نباشد؛خاله ام دیوار را با برگ های درخت کاج می آراید.

پدر هم در تکاپوست اما نمی دانم چه می کند،سرک می کشم به پله های منتهی به زیر زمین که سر از کارش در بیاورم که با دیدن هدیه ام غافلگیر می شوم..یک دوچرخه ی صورتیست t V...

ما را در سایت t V دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5nasimeshqjonun9 بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 10 تير 1403 ساعت: 20:00