اشاره های دوست داشتنی...

ساخت وبلاگ
با انگشتانش عدد 4 را نشان می دهد و لبخند دلنشینی که با خجالت آمیخته است از همان فاصله تحویلم می دهد..

می خندم.. اشاره میکنم همانجا بماند.. دوان دوان می روم از پشت پنجره اتاقم، گلدان کوچک گل سنگ زیبایم را بر می دارم و به بالکن باز می گردم.. گلدان را کمی مایل می گیرم تا راحت ببیند..

دستهایش را دوطرف صورتش می گذارد،چشمانش درشت تر از حد معمول می شود و لبخند بزرگی تحویلم میدهد که باعث می شود دندان های سفیدش را ببینم.

ناگهان محترمانه می ایستد و سری تکان می دهد.. بر می گردم..

مادر در حالیکه لیوان آبمیوه اش را در دست دارد پشت سرم ایستاده..

دخترک از روی بالکن روبرو دستی تکان می دهد و داخل خانه اش می رود..

مادر هنوز به درب بالکن طبقه پنجم ساختمان روبرو خیره شده ؛کمی از آبمیوه اش را مینوشد و می پرسد:

_ این کی بود؟

* دوست.. آشنا.. همسایه...

_چی میگفت؟ دیدم داشتید با اشاره با هم صحبت می کردید..

گلدان را پشت پنجره اتاق بر می گردانم و در راه می گویم:

*میگفت ماه چهارم بارداریشه .. منم گلدون جدیدمو نشونش دادم

 _  بازیت گرفته سپیده؟

اینهمه کار داری اونوقت با همسایه ت کلاس فوق العاده ایما و اشاره گذاشتین؟

اینهمه برای راه اندازی گالریت نقشه کشیدی حالا که قراره ثمر بده،وقت با ارزشتو با همسایه ت پانتومیم بازی می کنی؟

سکوت میکنم..سالاد را از یخچال در می آورم ،روی میز ناهار خوری می گذارم؛چند تکه از پیتزایی که مادر آورده را داخل ظرفم میگذارم و آرزو میکنم مادر زودتر به خانه اش بر گردد...

...

فکر می کردم با رفتن مادر احساس آرامش میکنم اما انگار در اشتباه بودم.. 

وحید مثل همیشه سر بحث را باز کرده و حاضر نیست کوتاه بیاید..

_چند بار بگم من از شرکت کردنت توی این انجمن های ادبی مزخرف خوشم نمیاد؟؟؟

چقدر بگم به جای اینکه پای اون سه پایه ی لعنتی بشینی و گل و درخت و سگ و خر بکشی دوست دارم غذای گرم برام آماده کنی و شیرینی خونگی بپزی! اینا توقع زیادیه؟؟

اونوقت تو میگی میخوای گالری بزنی؟؟ لابد اونموقع همین قهوه سرد رو هم وقت نمیکنی کنارم بخوری!

لپ تاپ را میبندم از جایم بلند میشوم، بسته سیگار و فندک را از توی کشوی آشپزخانه بر میدارم و به سمت بالکن میروم و کماکان صدای وحید به گوشم میرسد:

_آره .. آفرین.. هر بار همین کارو انجام بده سپیده جان.. فکر کنم اگه با دیوار حرف میزدم تاحالا حداقل یه تَرَک خورده بود..

خودم را به بالکن می رسانم و در را پشت سرم می بندم .. یک سیگار روی لبم میگذارم و فندک میزنم ؛ ناگهان چشمم به بالکن روبرو می افتد..

دخترک روی بالکن ایستاده و همان موقع من را می بیند و تند تند روی گونه هایش دست میکشد.. فندک را میبندم و سیگارم را از بین لب هایم برمی دارم و به دخترک خیره میشوم..

شاید اینکه منتظر باشم از این فاصله برایم توضیح بدهد چه اتفاقی افتاده،توقع زیادی باشد

وقتی میبیند هنوز دارم خیره خیره نگاهش میکنم ؛ یک لبخند اجباری،صورتش را میپوشاند

با خودم فکر می کنم هر اتفاقی که افتاده،الان وقت توضیح خواستن نیست..

با دستانم یک قلب می سازم و نشانش می دهم..

می خندد.. انگشتانش را روی لب هایش می گذارد و به طرفم فوت میکند ..

به پشت سرش نگاه می کند ..

انگار باید برود..پشت درب بالکن می ایستد و دستش را روی شیشه میگذارد و باز لبخند می زند..

شش ماه پیش را به خاطر می آورم که برای اولین بار او را پشت همین شیشه دیدم..

اوایل از اینکه کسی خانه ام را بپاید و به نقاشی کشیدنم زل بزند،خوشم نمی آمد.

اما کم کم لبخند های شیرینش مرا وادار کرد، از پیله ام بیرون بیایم و همیشه درب بالکنم را باز بگذارم..

ناگهان فکری به ذهنم خطور میکند و پای سه پایه ام می نشینم.

....

دختر خبرنگار در حالی که حرف هایم را ضبط میکند و چیزهایی روی کاغذ می نویسد می پرسد:

_میشه کمی در مورد این اثر که محبوب ترین اثرشما در گالریتون هست توضیح بدید؟همین دختری که روی بالکن ایستاده

* بله.. درواقع..اون یه نقاشی از نزدیک ترین آدم زندگیمه.

t V...
ما را در سایت t V دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5nasimeshqjonun9 بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1397 ساعت: 1:44