آن وقتها 5 یا 6 سال بیشتر نداشتم. خیلی از چهرهی آفتاب سوخته و چشمان درشت و لوچ زینب میترسیدم.هر وقت توی کوچه میدیدمش جیغ میکشیدم و سعی میکردم فرار کنم!او هم لنگ زنان دنبالم میدوید و صدا درمیآورد.
مادر زینب را چند باری دیده بودم هم سن مادربزرگم بود. گاهی میآمد سری به دخترش میزد، روسریاش را مرتب میکرد و موهای پرکلاغیاش را که پسرانه کوتاه شده بود را زیر روسریاش پنهان میکرد و تذکر میداد از خانه دور نشود. ظهر که میشد و محله خلوت میشد مادر زینب میآمد تا دخترش را به خانه ببرد؛ اما زینب که کوچه و بچهها را به خانه کوچک کلنگی و تنهایی ترجیح میداد همیشه مقاومت میکرد و آواهای نامفهومی را به زبان میآورد. آن زمان هر وقت میخواستند مارا بترسانند نام زینب را میآوردند! کابوس شبهای من دختری بود که یک پایش را بر زمین میکشید و در کوچههای تاریک راه میرفت...
بعدها که به مدرسه رفتم کمتر اجازه داشتم در کوچه بازی کنم و این شد که زینب را کمکم فراموش کردم. چند سال بعد وقتی دختر دایی ام به دنیا آمد و دنبال نامی برایش بودند؛دایی گفت نامش را به نیت خواهر بزرگوار امام حسین(ع) زینب بگذاریم. مادرم سریعا مخالفت کرد و گفت اگر زینب بگذاریم هر بار چهرهی این دختر عقب ماندهی خانم فلانی را به یاد میآوریم. اسم دختر دایی را گذاشتند زهرا...
امروز که هم سن و سال آن روزهای زینب هستم بیشتر به او فکر میکنم...
نمیدانم کجاست و چه میکند؟ هنوز سایه مادرش را دارد و در خانه زندگی میکند یا مادرش را از دست داده و در بهزیستی به سر میبرد؟ فقط این را میدانم که کابوسها هم میتوانند روزی آدم را دلتنگ کنند. حتی اگر نام و نشانی از آنها نباشد...
t V...برچسب : نویسنده : 5nasimeshqjonun9 بازدید : 171